داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

حکایت خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
 


تور تایلند
تورتایلند و تورهای ارزان تایلند
نظرات 12 + ارسال نظر
تهمورث یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ

بیچاره ماره! چرا خدا به مار این ظلم را کرد که نگذاشت غذایش را بخورد. یعنی گنجشک از مار برای خدا مهمتر است!

آزاده یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ

عین همین اتفاق دیشب برایم افتاد. به خداوندی خدا شک کردم. دو دل مانده بودم. فکر می کنم با خواندن این داستانک به نتیجه تازه ای رسیده ام.

رمیصاء یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.romeysa.parsiblog.com

واقعا زیبا بود خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری . کاش حکمتهای خدا رو میدونستیم

هستی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

در اینکه تو همه ی کارهای خدا حکمتی است که اصلاً شکی نیست

سپاس!

یلدا دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ

هی خدا... خوب بهمون بگو چرا تا ما هم تو شک نیفتیم دیگه

آناهیتا سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.presentofgod.blogfa.com

کاش خدا حکمت بعضی از کاراشو مثل این گنجشکه به ادما هم میگفت...خیلی عالی بود...

[ بدون نام ] چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ

واسه دلخوشیمون بدبختیامونو اینجوری توجیح نکنیم می خوایم چطور توجیح کنیم .
این یعنی خرافه پرستی ....!!!
اما به نظر من اتفاق ناخوشایند در دنیا وجود ندارند
تا حالا که واسه من اتفاق نیفتادن
همه اتفاقا خوشایندن
بستگی به دید ما داره
احساسات و واکنشا رو خودمون در درونمون بوجود می آریم

زهرا دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

عالیییییییییی بود

رسول پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:35 ب.ظ

راستشو بخوای من جز گریه کردن به حال خودم هیچ کاری نتونستم انجام بدم

سمیرا سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ق.ظ http://glooomy.ir

سلام .
خیلی قشنگ بود .کلا داستانایی که اینجا میخونم قشنگن .
خیلی ممنون از سایت خوبتون

خدا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ق.ظ

اینجا خدایی که نویسنده گفته کارش چند تا ایراد داره
1- روزها نارراحتی و سنگینی با کنجشک بود تا از جریان با خبر بشه
2- ماری که این همه زحمت کشید خودشو به لانه رسوند چی، تازه باد حتما اونو از بالای درخت پرت کرد پائین
3- چرا کنجشک تنها بود و بی کس و تنها گوشش خدا بود
4- آخه چرا این همه بلا وجود داشته باشه که با محبت دور کنه
5- آیا به بقیه کنجشک هایی که مار خورده گفت که چرا خورده شدید
...

بدون نام جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 09:21 ب.ظ

اینجوری نگین حتماً خدا یه حکمتی دیده که نزاشته مار گنجشگ رو بخوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد