روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
بیچاره ماره! چرا خدا به مار این ظلم را کرد که نگذاشت غذایش را بخورد. یعنی گنجشک از مار برای خدا مهمتر است!
عین همین اتفاق دیشب برایم افتاد. به خداوندی خدا شک کردم. دو دل مانده بودم. فکر می کنم با خواندن این داستانک به نتیجه تازه ای رسیده ام.
واقعا زیبا بود خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری . کاش حکمتهای خدا رو میدونستیم
در اینکه تو همه ی کارهای خدا حکمتی است که اصلاً شکی نیست
سپاس!
هی خدا... خوب بهمون بگو چرا تا ما هم تو شک نیفتیم دیگه
کاش خدا حکمت بعضی از کاراشو مثل این گنجشکه به ادما هم میگفت...خیلی عالی بود...
واسه دلخوشیمون بدبختیامونو اینجوری توجیح نکنیم می خوایم چطور توجیح کنیم .
این یعنی خرافه پرستی ....!!!
اما به نظر من اتفاق ناخوشایند در دنیا وجود ندارند
تا حالا که واسه من اتفاق نیفتادن
همه اتفاقا خوشایندن
بستگی به دید ما داره
احساسات و واکنشا رو خودمون در درونمون بوجود می آریم
عالیییییییییی بود
راستشو بخوای من جز گریه کردن به حال خودم هیچ کاری نتونستم انجام بدم
سلام .
خیلی قشنگ بود .کلا داستانایی که اینجا میخونم قشنگن .
خیلی ممنون از سایت خوبتون
اینجا خدایی که نویسنده گفته کارش چند تا ایراد داره
1- روزها نارراحتی و سنگینی با کنجشک بود تا از جریان با خبر بشه
2- ماری که این همه زحمت کشید خودشو به لانه رسوند چی، تازه باد حتما اونو از بالای درخت پرت کرد پائین
3- چرا کنجشک تنها بود و بی کس و تنها گوشش خدا بود
4- آخه چرا این همه بلا وجود داشته باشه که با محبت دور کنه
5- آیا به بقیه کنجشک هایی که مار خورده گفت که چرا خورده شدید
...
اینجوری نگین حتماً خدا یه حکمتی دیده که نزاشته مار گنجشگ رو بخوره