گرگ گرسنهای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او میگفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم.»
گرگ از آنجا رفت و....
نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که میگوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمیدهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را میکشیم.»
گرگ با خود گفت: «انگار اینجا آدمهایی پیدا میشوند که چیزی میگویند اما کار دیگری میکنند.»
و بلند شد و روستا را ترک گفت.
ممنون
عجب!
سلام خیلی خوبه یک درخوایتی از شما دارم وبلاگ ما تازه راه اندازی شده ما یک گروه ازاد اندیش هستیم لینکی از وبلاک ما را در سایت خود قرار دهید به وبلاگ ما هم سر بزنید و نظر بدهید با تشکر
o.k
اخ................ حرف دل منو زدی! با تشکر.