خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته
و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به
عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان
نگماردهاند؟»گفت:....
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به
اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما
رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به
شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم.
حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل. البته باید نه تا
یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا"
نبودهاید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با
چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد.
- سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم
کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط
مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم
شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها، آهان شصت منهای نوزده روبل میماند
چهل و یک روبل. درسته؟
چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد
به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
-... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید.
دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزشتر از اینها بود.
ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار
است به همه حسابها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بیمبالاتی شما
"کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید...
همچنین بیتوجهی شما باعث شد کلفتخانه با کفشهای "وانیا" فرار کند.
شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تای دیگر کم میکنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...
یولیا نجوا کنان گفت:
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی
ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند:...
آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز
هنگام گرفتاری به کار آید
گفت:آری جزئ
نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای
گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری
بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا
ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی
داشت.
.آهنگری
با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از
دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست
داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می
دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت
دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ،
مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم
خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان
دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این
اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم
است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده
است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان
، مرا بس است
!چند روز بعد درویش
قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد
کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد
کریم خان برد !روزگاری سپری
شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان
افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا
پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
اوا براون دختر نجیب و زیبای بود که در روز 6 فوریه سال
1912 در شهر شلوغ مونیخ متولد شد او عاشق آلمان و حزب نازی بود این باعث شده بود
که هنگامی که هیتلر رهبر حزب می آمد به عکاسخانه ایی که او در آن کار می کرد بیاید
همه تلاش خود را می نمود تا بهترین و زیباترین عکس ممکن را از او بگیرد او می
خواست در خطوط چهره آدلف هیتلر قدرت آلمان و عشق به سرزمین مظلومش که پس از جنگ
جهانی اول دچار بحران و هزار مصیبت دیگر بود و مجبور بود طبق عهد نامه ورسای خراج
به انگلیس و فرانسه بپردازد را نشان دهد او در هیتلر این توان را می دید که او می
تواند کشورش را نجات بخشد . با این که هیتلر هنوز شناسنامه آلمانی نداشت او شیفته
این مرد اتریشی شده بود .
مهرداد دوم اشکانی با سپاهش از کنار باغ سبزی می گذشت سایه
درختان باغ مکان خوبی بود برای استراحت .
فرمانروا دستور داد در
کنار دیوار بزرگ باغ لشکریان کمی استراحت کنند . باغبان نزدیک پادشاه ایران زمین
آمده و از او و سربازان دعوت کرد که به باغ وارد شوند . مهرداد گفت ما باید خیلی زود اینجا را ترک
کنیم و همین جا مناسب است . باغبان گفت دیشب خواب می دیدم خورشید ایران در پشت دیوار باغم است و امروز پادشاه کشورم را اینجا می بینم .
مهرداد گفت اشتباه نکن آن خورشید من نیستم آن خورشید سربازان ایران هستند که در کنار دیوار باغت نشسته
اند .
از این همه فروتنی و
بزرگی پادشاه ایران زمین اشک در چشمان باغبان گرد آمد .
مهرداد دوم ( اشک نهم ) بسیار فروتن بود و همواره در کنار سربازان خویش و بدور از تجملات بود . اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید :
فرمانروای شایسته ارزش سربازان را کمتر از خود نمی داند .
اشک نهم به ما آموخت ارتش ایران یگانه و یکتاست.